درد دل یک هموطن
نویسنده: داکتر سید عبدالله کاظم
برنامه والای «در لابلای واقعیتهای افغانستان» منتشره شبکه جهانی تلویزیون پیام افغان که روزهای جمعه از
ساعت ده الی دوازده قبل از ظهر (به وقت کالیفورنیا) به گردانندگی شخصیت آگاه، وطندوست و دانشمند افغان جناب آقای محمد عارف عباسی پخش میشود، یکی از بهترین و پر بیننده ترین برنامه های تلویزیونی افغانی بشمار میرود که هر جمعه تعداد کثیر هموطنان از فیض آن برخوردار میشوند. اینجانب یکی از بینندگان دائمی این برنامه پر محتوا هستم که همیشه از بیانات گرداننده و نظریات صائب مهمان های برنامه در مسائل مهمه وطن مستفید میشوم. ضمن اینکه این موفقیت را به جناب آقای عباسی تبریک عرض میکنم، صحت و سلامت شانرا از بارگاه ایزدی تمنا دارم.
برنامه دیروز(25 فبروری) «درلابلای واقعیت های افغانستان» که محتوای اصلی آن برمحورنامه ارسالی یک هموطن عزیز از اهل «کهک» ولسوالی ارغنداب ولایت قندهار می چرخید، چنان با جذابیت خاص بطور آزاد از طرف گرداننده برنامه ارائه شد که در دلها جا گرفت و حتی درچشم بسیاری از بینندگان اشک را سرازیر کرد. با تأثیری که محتوا و عمق این «نامه» با کلام شمرده و پر از احساس گوینده آن در من ایجاد کرد، تکرار برنامه را ثبت کردم و شب نشستم از روی کست نخست آنرا «بینه به بینه» به قلم کشیدم و امروز آنرا تایپ کرده و خواستم از طریق پورتال وزین «افغان ـ جرمن آنلاین» خدمت هموطنان عزیز تقدیم دارم. قابل ذکر میدانم که متن ذیل بدون تصرف وبه شیوه «گفتاری» اصلی آن تهیه گردیده است، مگر در بعضی مواردیکه رعایت شیوه «نوشتاری» تغییر کوچک را ایجاب میکرد. این شما و این متن اصلی منتشر شده آن نامه از زبان آقای عباسی :
* * * *
بحث امروز من محتویات یک نامه است که از یک وطندارم از اسلام آباد پاکستان برایم ارسال شده بود. بعضی وقت ها برای تهیه یک برنامه انسان به (سراغ) منابع و مأخذ متعدد می رود تا حقایق را جستجو کند و دردها را بیان کند. اما گاهی یک نامه پردرد، پرغم و پر اندوه یک فرد افغان در حالت نیمه مهاجرت در پاکستان غصه سرا و داستان سرای غم های عمیقی است و آن شرح حال و بیان احوالیست که بنام تامین امنیت شیرازه زندگی اجتماعی، اقتصادی و حتی روانی مردم را برباد میدهد. (نویسنده ) این نامه برادر من به اسم حاجی عبدالرشید کهک است. کهک منطقه بسیار زیبا و قشنگ در ولسوالی ارغنداب ولایت قندهار است. پیش از اینکه به شرح نامه شان بپردازم، اجازه دهید کمی در باره قندهار صحبت کنم ، باز بیایم ارغنداب را معرفی کنم و بعد به سراغ محتویات نامه برادر ما بروم که چه میگوید.
ولایت قندهار یکی از ولایات تاریخی افغانستان است. درطول تاریخ وطن نشیب و فرازهای بسیار زیاد را دیده، محل افتخارات افغانستان بوده و زمانی هم پایتخت امپراطوری بوده که در اواخر قرن 18 بعد از امپراطوری ترکان عثمانی، کلانترین امپراطوری عالم اسلام محسوب می شد. اگر از دیگر مسائل تاریخی آن بگذریم، ولایت امروزی قندهار در بین ولایات اورزگان، زابل و هیلمند قرار دارد. دریای ارغنداب از قسمت غرب شهر گذر میکند و یک ساحه تقریباً 20855 میل مربع را احتوا میکند، نفوس آن در سال 2006 به 990 هزار تخمین گردیده که از آنجمله 800 هزار آن بنا بر مجبوریت های امنیتی در شهر قندهار زندگی میکنند. ولایت قندهار در سه دهه اخیر شاهد بسا قهرمانی ها و هم بسا ویرانی ها بوده و ولایت صعب العبور و زیبا است. در اثر ظهور رژیم مزدور اتحاد شوروی (سابق) که منتج به تجاوز برهنه و جنگ غیرعادلانه و نابرابر شوروی در افغانستان گردید، قندهار کارزار داغ جنگ های آزادی خواهی بود. آسیب پذیری قندهار از این بود که شهر قندهار در میدان هموار افتاده و پناه گاه های چون کوه ها و دره ها را نداشت، کوه ها دور واقع شده و خود شهر در همواری بود و به آسانی صدمه پذیر بود و هدف حملات بسیار شدید هوائی قرار داشت. ویرانی قندهار فوق العاده زیاد است و تلفات جانی که در زمان جهاد افغانستان بر پیکر اقتصادی، اجتماعی و انسانی قندهار وارد آمد، از حساب بیرون است؛ بسا کشته شدند، بسا معلول گشتند، بسا خانه ها، جاده ها و عمارات و زیربنا های اقتصادی ویران گردیدند.
ارغنداب یک گوشه بسیار زیبای قندهار است. معلومات من متعلق به 50 سال قبل است، وقتیکه شما از بلندیهای بابا ولی بطرف غرب نگاه می کردید و تا چشم کار میکرد، بطرف شمال و جنوب نظر می انداختید، دربرابر شما یک دند زیبا و یک وادی قشنگ افتاده بود، بسیار زیبا و سرسبز و نازنین. دریای ارغنداب که نام آن با همین منطقه (پیوند) داشت از مناطق کوه های مرکزی هزاره جات سرچشمه میگیرد و بطول 450 کیلومتر جریان دارد و با دو معاون خود یعنی «ترنگ و جلدک» یکجا شده، قندهار را عبور کرده و در قسمت گرشک سفلی با دریای زیبا، مست و خروشان هیلمند یکجا میشود. ارغنداب در آنوقت حاصلخیز ترین منطقه قندهار بود، آب و هوای مناسب و سالهای پرفیض بارانی و خوب، آن منطقه را قادر به تولید محصولات بسیار عالی میکرد. تقریباً 30 نوع انگور بسیار اعلی داشت و انار قندهار بهترین آن در ارغنداب بود و همچنان محصولات شفتالو، زردآلو، بادام. غیره . بیشتر مردم به باغداری مصروف بودند. مردم ارغنداب بطور نسبی به مقایسه مناطق دیگر قندهار مرفه تر بودند و اکثر شان را تجار میوه تشکیل میداد. نفوس ارغنداب به 54200 نفر (کم وبیش) تخمین شده است. قبل از احداث بند بزرگ «دهله» که سیستم آبیاری دریای ارغنداب و جریان ذخیره آب را تنظیم کرد، منطقه ارغنداب و سائر مناطق پایان تر ارغنداب علیا و سفلی را که در جوار دریا قرار داشتند، در سالهای بارندگی دریا طوفانی و خروشان می شد، آب به هدر میرفت ولی در تابستان ها به اثر خشکسالی مردم در مضیقه بودند. همینکه بند دهله ساخته شد و متعاقباً پرچاوه «سرده» را ساختند و آب تنظیم شد، مردم به رفاه زیادتر زندگی میکردند. آب همیشه برای کشت و رزاعت شان موجود بود و انصافاً انکشاف بسیار بزرگ در زراعت قندهار توسط دریای ارغنداب و تنظیم آب آن به وجود آمده بود و کانالهای مختلف دیگر از قبیل کانال ظاهر شاهی هم احداث گردیده بود.
برادری که برای من خط نوشته، عرض کردم نامش عبدالرشید کهک است. کهک و خالشک دو قریه بسیار زیبای منطقه ارغنداب است که پهلوی هم قرار دارند. کهک به خاطری می گویند که یک کوه کوچک یا «کو بچه» در کهک قرار دارد و حاجی عبدالرشید به پشتو برایم نامه نوشته و مختصر نامه او را به فارسی بعرض شما میرسانم.
او تعلیمات خود را در دارالمعلمین کابل به اختتام رساینده و تا شروع جهاد شغل معلمی داشته است. در زمان جهاد او و پدرش به جهاد میروند. پدرش در هنگام جهاد جام شهادت مینوشد و خودش نظر به دانش، جرأت و درایتی که داشته، آمر یک قطعه خورد مجاهدین میشود. دوازده سال جهاد میکند اما به گفته خودش وقتیکه متوجه میشود که جهاد به تجارت (آغشته) میشود و دزدی و وطنفروشی به زیر نام جهاد صورت میگیرد و نفوذ خارجی در جهاد رخنه میکند، از جهاد دست میکشد، دوباره به شغل معلمی میرود. اینکه در زمان انارشی زمامداران تنظیمی قندهار دستخوش چه حوادث ناگوار گردید، میگوید که بیان (جزئیات) برایش بسیار مشکل است. بعد از جهاد پیروزمندانه مردم افغانستان، اداره قندهار بدست دزدان، رهزنان، قطاع الطریق ها و خائنین میرسد که هر یک شان به یکی از تنظیم ها ارتباط داشت . می گوید که من از معلمی دست کشیدم و به شغل دهقانی خود رفتم، همان ویرانیها که صورت گرفته بود به اثر بمباردمانها و غیره، دیوارها را آباد کردم، باغ خود را ترمیم کردم و خانه خود را دوباره ساختم. تازمانیکه دست نابکار اجنبی یک گروه وحشی وخاین را بنام طالب روانه وطن من کرد. من در اینجا هیچ نوع خصلت انسانی و اخلاقی اسلامی و حتی بنام بشر صله رحم و ترحم را در وجود این مردم تاریک بین و خاین نمی بینم و من عار دارم که بگویم اینها از قوم من هستند، همزبان من هستند، هم نژاد من هستند. درست است شاید باشند اما من هیچ تعلقی با آنها ندارم. بعد از حمله «سرپوزه» و درهم شکستن محبس آنجا، طالبان قوت میگیرند و بالای ارغنداب آرام، زیبا و نسبتاً مرفه حمله میکنند و همه کشتزارهای ما، باغهای ما، مزارع ما پایمال تجاوز وحشیانه آنها میشود. پلها، پلچک ها و همه دستگاه های آبیاری را ویران میکنند، به ما دستور میدهند که منطقه را تخلیه کنید. اما همزمان قوای ناتو و حکومت و ولایت قندهار شبنامه ها را توزیع میکنند که از خانه های تان خارج نشوید، شما به داخل خانه باشید. خلاصه در این نامه آمده است که چون طالب ها ارغنداب را سنگر خود انتخاب میدارند و از اینجا میخواهند بالای شهر قندهار حمله کنند، هر ویرانی که از دست شان بر می آید، دریغ نمی کنند. همین است که قوای حکومتی و ناتو برای انتقام و شکست طالبان داخل ارغنداب میشوند، ماشین عظیم و هیولای جنگی ناتو، طیارات قوی هیکل شان چنان محشری را برپا میکنند که برای ما مجال زندگی را نمی دهد. اکثریت مردم پا به فرار می گذارند، بعضی که وسائل و امکانات برایش میسر است بطرف کابل میروند، کسی به شهر قندهار به خانه دوستان و اقارب میروند و کسیکه زیادتر قدرت دارد دوباره بطرف کویته و پشاور رهسپار می شوند. ماهم منطقه را ترک میکنیم. من یک مدت همرا ه پسر خاله ام در شهر قندهار زندگی می کنم. جنگ دوام میکند، تانکها، رزه پوشها و موتوریزه ها از زمین و آسمان بمباردمان قوی که خبر آن کمتر نشر شده، ارغنداب را زیر و رو میکنند. نه دیواری می ماند، نه خانه ای و نه منزلی و البته گروه طالب یک راکت انداز در شانه دارد و یک ماشیندار، وقتیکه قدرت و زور را می بیند، فرار میکند و متواری میشود. با اینکار ارغنداب تاحدی از وجود طالب پاک میشود، اگرچه شب ها آنها پیدا میشوند ولی ما در ارغنداب نیستیم. در ارغنداب کسی نیست، ارغنداب خالی است. بعد از گذشت چند ماه حکومت به ما احوال میدهد که شما دوباره به وطن تان، به خانه تان به ارغنداب برگردید. کسی دوباره می آید و کسی نمی آید.
بهرحال برادر ما مینویسد که من دوباره آمدم، فامیلم را به پشاور برده بودم. خودم آمدم تا از خانه و جای خود خبر گیرم، ولی به محض اینکه پا گذاشتم من نشناختم که قریه من کجا است، باغ من کجا است، حویلی من چه شد؛ به جز توده های خاک، هیچ چیز را ندیدم. همه خاطرات من همراه این بمباردها، همراه این جنگ وحشیانه همه برباد شده بود، مسجد رانیافتم حتی قبرستان ما ویران شده بود. اینجا بود که زندگی یک عده مردم که بنام اهل کهک رقم زده شده بود و تاریخی داشت (زما د پلارونو و نیکو، دلته خاطرات وه) همه نا پدید شده بودند.
آقای کهک میگوید: وقتی من در سابق درس می خواندم و در ایام رخصتی با یک هیجان خاص از شهر قندهار به سرویس«بابا ولی» و از آنجا پای پیاده تا کهک می دویدم، دریای ارغنداب را عبور میکردم تا به سرزمین مألوف خود برسم، آن قصر من بود، آن جلال من بود و آن عظمت من بود. ما بسیار متمول نبودیم اما محتاج هم نبودیم. این باغ من، این حویلی من، این جویباری که آنرا آبیاری میکرد و چند قطعه زمین زراعتی که من ابداً در آن تریاک نکاشته ام، این مهد افتخارات من بود. علایق من در آنجا بود و تار و پود زندگی من با آن پیوند خورده بود.
او مینویسد و مرا مخاطب می سازد که آقای عباسی افغانستان وطن من است، همه اش خاک من است، بخاطر حق افغانستان، بخاطرحق خدا و بخاطرحق دین جهاد کردم، مبارزه کردم، پدرم شهید شد اما منزلم، مأوایم و خانه ام کهک بود. من کهک را دوست داشتم وعاشق آن بودم. در جوانی شبی اول که از کابل به خانه می آمدم، صبح وقت بالای کوه بچه کهک میرفتم و ارغنداب زیبا را می دیدم. من نمی توانم آن سرور و شادمانی خود را در قلم و کاغذ برای شما بنویسم، ولی امروز من کیستم، من چیستم « زه حوک یم، زه هیح حوک نه یم!» جز آنکه یک (شخص) ویران شده، یک برباد رفته و یک پاشان شده. بارها دیوارهای شکسته را ترمیم کردم، بارها خانه ویران شده را دوباره ساختم اما این بار قلبم شکسته، قلبم را تعمیر کرده نمی توانم. این قلب که علاقه اش، رشته هایش همراه همین زمین، همین باغ و همین خانه و قریه و حتی هر درختش بود، با هر درختش صحبت میکردم، هر درختش برایم زبان داشت، احساسات و خاطراتم با آن درختها و قریه پیوند خورده بود، اکنون همه را از دست داده ام. این نیست که من مسلمان نیستم و این نیست که من به روزی دادن خدا ایمان ندارم و این نیست که من به مقدرات پروردگار احترام نمی کنم، ولی من بشر هستم. بشر آخر احساسات دارد، عواطف دارد. عواطف من با همین محل گره خورده بود. من آثاری از قریه خود نیافتم، نه باغی بود، نه دیواری و نه جوی. بمباردمانها گودالهای عمیقی را ساخته بودند که آب جوی های ویران شده به آن ایستاده بود و از آن خندق ها و آبهای ایستاده کثیف ساخته بود. من نشناختم که آن سرزمینی است که من طفولیت و بزرگی خود را در آنجا گذشتانده بودم. بیاد دارم وقتی من از آن بلندی کوه بچه به پایان می دیدم که پدرم چه حد زحمت می کشید و چاشت ها من شاهد آبله کف دستهایش بودم که از بیل زدن و آماده کردن زمین و باغ خسته و مانده می آمد. حتی حاجی بابا پدر کلانم را به یاد می آورم که عشق او همین باغ بود و همین زمین. این «دنیکو اوپلارونو میراث وه» ولی همه آن برباد رفته بود بخاطری که برای من تامین امنیت کنند. بلی بالای این ویرانه، من چه امنیت را کار داشتم، کدام امنیت را میخواستم، امنیتی که دیگر طالب نیاید؟ اگر طالب می آمد، دیگر از من چه میخواست. نه تنور داغی داشتم که برایش نان میدادم و نه گاوی که شیرش «شلمبی» تیار کرده و برایش میدادم. دیگر طالب از من چه می خواست؟ امنیت اصلی من برباد شد، امنیت اصلی من زندگی من بود، خانه من بود، عزت من بود، وقار من بود. اجتماعی داشتم، نمازهای پنجگانه را در مسجد کوچک خود می خواندیم و برای نماز جمعه جای دورتر می رفتیم. «هرخواته گورم، یاران نه وینم. هیح حوک نشته، ارغنداب تباه دی، ویران دی، اولادونه په پشاورکی مهاجر دی.»
او می نویسد : من از کس کمک نمی خواهم. من این خط را نوشته نکرده ام که ترحم ترا جلب کنم. من دو پسر شجاع دارم یکی در انگلستان و دیگری در کانادا. برای من ماهانه کمک می کنند، اما زندگی کاش به خوردن و پوشیدن خلاصه می شد. این وضع احساسات مرا جریحه دار ساخته، من مأوای خود را، زادگاه خود را حتی جائیکه باید من در آنجا دفن می شدم، آنرا در ویرانی دیدم. همه خراب شده اند. خاطراتم تباه شده و من اکنون هیچ کسی نیستم، من یک انسان بیجا و بی مأوا هستم. هیچ جا خانه ای من نیست. دلم نمی خواهد دوباره به پشاور بروم. اگر اولادها را از اسلام آباد به کابل بیاورم، در کجا زندگی کنیم و اگر به شهر قندهار برویم، آیا قندهار برای من کهک است؟
قسمت جالب نامه این وطندار من اینست که :
حکومت علان میکند که ناتو 25 ملیون دالر کمک برای جبران خساره تمام ویرانی های مناطق ارغنداب تعیین کرده و برعلاوه 12 ملیون دالر دیگر را برای تهیه مواد رزاعتی و غیره داده است. با شنیدن این خبر با جمعی از دوستان عریضه ای ترتیب کردیم و رفتیم . والی ما انصافاً انسان شریف است، آقای ویسا انسان پاک است، رشوت نمیخورد، کار میکند اما هیچ صلاحیت ندارد. قندهار بدست یک مافیا است که در راس آن یک ماهر دسیسه کار بنام ولی کرزی قرار دارد که رئیس شورای ولایتی است. پایان دویدیم، بالا دویدیم، عرض کردیم اما کسی حاضر نشد که حتی یک هیئت دو سه نفری را مؤظف سازد که بروند احوال این مردم را بگیرند و ببینند که چقدر خساره دیده اند. بعد از یک ماه پایان و بالا دویدن بالاخره به زیر عریضه ما نوشته کرد که «دری زره افغانی ور کری». خساره مالی من اگر بشمارم به صدها هزار افغانی است ولی خساره که به روان من رسیده، به روح و احساساتم رسیده، به ملیون ملیون دالر برابر نمیشود. فرضاً مرا یک ملیون دالر بدهند، آیا من دوباره قادر هستم که به این سن و سال آن زندگی ویران را دوباره آباد کنم؟
هموطن من! من این نامه را برای تو می نویسم تا بدانی که چقدر جنایت در آنجا صورت میگیرد، قندهار امروز اسیر دست یک گروه مافیا است که اینها در هزارها زد و بند جنائی شامل استند. تو قبول کن که اگر در مهمانخانه های ارباب قدرت بروی، شبانه تو خود و یا نمایندگان طالب را درحال چای خوردن و «توکی کول» می بینی که باهم می خندند و مزاخ میکنند. تو اعتبار کن که این دروغ نیست. تو به صدها قاچاقبر تریاک را می بینی که شبها با با زد و بند مسائل دیگر در خانه های این اربابان قدرت که قندهار را اداره میکنند، تجمع دارند.
ما اسیر هستیم، اسیر پنجال دو اهریمن بزرگ یکی طالب وحشی، طالبیکه من عار دارم نامش را پشتون بمانم، طالب خونخوار، آدم کش، بیرحم و ویرانگر، ولو که از همین منطقه من باشد. او شستشوی مغزی شده، او خود را فروخته، نه برای اسلام خدمت میکند ونه برای افغانستان و نه ناجی است. امروز قندهار در مجموع کوره داغ آتشین است، مردم قندهار فریاد می زنند، همه متواری شده اند. این داستان تنها قریه خورد من نیست، این داستان بدبختی پنجوائی است، داستان ماله جات، داستان دند و دیگر محلات است که در همه جا همین حادثات روی داده است. به همین شکل مردم بیچاره و بدبخت و بینوا شده اند. به همین ترتیب یک حکومت بیرحم، ظالم و غیرمردمی رویکار است و ما اسیر آنعده مردمی هستیم که انگریزی صحبت می کنند، درخانه های لوکس قرار دارند، از بهترین وسائل زندگی برخوردار استند، در تعمیرهای مجلل رهایش دارند. هر وقتی دق می آورند، طیاره ها به اختیار شان است به هر جا خواسته باشند، سفر میکنند. جایداد شان در قصر های دوبی است، شهرک ها در قندهارساخته اند در زمین دولت و زمین مردم. داستانهای فساد اداری و فساد اخلاقی بی شمار است. من و امثال من و به هزارهای مثل من اسیر همین دو قدرت می باشند. جنگ ها فقط بالای مردم است، مردم بیگناه همه اسیر اند، اما در رده های بالا همه زد و بند است، همه قرارداد با شرکتهای امنیتی خصوصی است که به طالب نیز رشوت میدهند و با طالب در تفاهم استند. حتی اینها قوای خارجی را نیز گمراه کرده اند، بازیهای شان بسیار ماهرانه است. با آنها هم خیانت میکنند. حالا کسی نیست که پرسان کند که آقای ولی کرزی رئیس شورای ولایتی قندهار این 25 ملیون دالر که برای جبران خسارات ویرانی های مناطق قندهار داده شد و 12 ملیون دالر دیگر کجا است، آنرا به کی داده اید؟
کجا است مطبوعات آزاد ما که هر روز می بینی میزهای مدور است، هشت نه نفر پروفیسور، عالم و دانشمند نشسته، آنها سیاست دنیا را تحلیل و ارزیابی میکنند. کجااست کمره همان تلویزیون که بیاید و ویرانی های بعد از جنگ و حمله اول طالب و دفاع ناتو را فلمبرداری نماید و آنرا به اطلاع جهانیان برساند که در این منطقه چه حال است. چرا از زندگی روزمره داخل قندهار، از قرأ و قصبات فلمبرداری نمی شود؟ چرا راپورتاژ تهیه نمیشود؟ کجا است مطبوعات آزاد؟ آیا مطبوعات آزاد همین است که در پناه صلح و در آرامش کابل پروگرام پخش شود و گفته شود که حکومت انتقاد میشود، رئیس جمهور انتقاد میشود، سیاست امریکا و انکلیس و جرمنی تحلیل و ارزیابی میشود؟ مطبوعات آزاد آنست که درد وطن و مردم را بیان کند، قصه و غصه های مردم را باید نشر نماید. این مطبوعات آزاد کجا است،طلوع کجاست، تلویزیون بیات کجاست تلویزیون شمشاد و دیکر تلویزیونها که افتخارات دموکراسی و آزادی مطبوعات افغانستان را ادعا میدارند کجا استند؟ مردم صدا ندارند. همه تلاشها قلابی وعوامفریبانه است. ملت افغانستان تباه است.
من سه هزار افغانی را رد کردم و آن پول را نگرفتم، با خانه خود و با قریه خود وداع کردم، دیگر آنرا مثل جسد خون آلود پدر خود دفن کرده و همزمان کتاب خاطرات خود را در کهک بستم. من تنها نیستم. داستان من بیانگر حال و احوال ملیونها هموطن من وتو است. تو قبول کن که هیچ نوع اختلافی بین اربابان قدرت وجود ندارد. شبها تیلفون چالان است، ارباب قدرت قندهار با ارباب قدرت مزار و گروه های داخل شورای نظار باهم تماس دارند، مزاخ و خنده میکنند، اما مردم را فریب میدهند. همه برای استیلای غنای افغانستان و برای بهره برداری و سؤ استفاده همدست می باشند. آنکه تباه است، آنکه ویران و برباد است، ملت افغانستان است، ملتی که به جز غم و اندوه به جز ویرانی و بیچارگی، دربدری و آوارگی چیزی دیگر ندارد. شما خسارات مالی را حساب نکنید، آقای عباسی! خسارات و ورشکستگی های معنوی، روانی و روحی مردم را حساب کنید. ببینید که از ممالک دیگر کمک مشخص می آید برای همین هدف اما حیف و میل میشود، کسی قدرت ندارد که بگوید چرا؟
* * * *
این بود چهار ورق نامه وطندار من، او از من کمک نخواسته و نگفته که برایم «فندریزنگ» یا اعانه جمع کن و پول روان کن. انسان باهمت است، اولادهایش بیرون کار میکنند، ولی خواسته است درد دل کند. نمیدانم که چگونه آدرس مرا پیدا کرده است و آنچه نوشته شده بود و آنچه گفته بود، برای شما بیان کردم. این مکتوب در چهارم فبروری برایم رسیده بود که باید خدمت تقدیم میکردم ولی مسائل دیگر به میان آمد که ملت های غیور دیگر به پا ایستادند و دیکتاتوری ها را سرنگون کردند. ما دل خود را به آن کارها خوش کرده ایم، درحالیکه مردم من و تو، خواهر و برادر من و تو در آتش و خون است. برادر! جاهای دیگر قیام می کنند و به پا می استند، حق میخواهند، آزادی و عدالت اجتماعی و اقتصادی میخواهند، اما در وطن من و تو بشریت در قهقرا است. این فاجعه بزرگ انسانی است. جنایت و وحشت از این بیشتر نمیشود. هیچ اولاد یک وطن به این اندازه بیرحم و بی عاطفه و ظالم نیست که به جز فریبکاری دیگر کاری نداشته باشد. هیئت ها گاهی اینطرف و آنطرف میروند، گاهی به ترکیه و گاهی به پاکستان، همه دروغ چال و واال سیاسی است . جای دیگر داد از وطنخواهی می زنند، چهره های ملی به خود می گیرند، صداها را به آسمان بلند میکنند، نطق و بیانیه میدهند تا مردم را فریب دهند، اما حقیقت را ازعمق جامعه افغانستان دریابید، در درون اجتماع داخل شوید و این جنایت ها را شما هر کدام بشمارید.
این بود نامه گویای درد و غصه، غم و اندوه ملیونها ملیون مردمی که از منطقه مارجه گرفته تا دیراهوت تا پنجوائی تا خاک ریز و تا زره و تا ارغنداب که در همه جا همین چیز اتفاق افتاده، درختی نمانده، سرسبزی و شادابی نمانده، سیستم آبیاری ازهم پاشیده و خلاصه ویرانی است که ویرانی. نه تنها کسی برای اعمار مجدد آن کوشش نمیکند، بلکه همان تخصیصیه را که برای دلخوشی مردم آمده، آنهم در زیر «توشکچه» ولی کرزی جا گرفته و کسی جرأت ندارد که بگوید آقای کرزی چرا، تا چه وقت شما این وطن را اینطور تاراج می کنید؟ روزی بازخواست خواهد بود و بالاخره قمچین بی صدای خدا بالای شما حواله خواهد شد و صدای مظلوم مردم افغانستان بلند خواهد شد و یا اینکه تا آخر شما می توانید هرچه دل تان بخواهد به حق این ملت بینوا و مظلوم روا دارید.
پایان
مقالات مرتبط
امریکا بار دیگر اشتباه بزرگ را در افغانستان تکرار کرد! (قسمت چهارم و آخر )

امریکا بار دیگر اشتباه بزرگ را در افغانستان تکرار کرد! (قسمت سوم )

امریکا بار دیگر اشتباه بزرگ را در افغانستان تکرار کرد! (قسمت دوم)

امریکا بار دیگر اشتباه بزرگ را در افغانستان تکرار کرد! (قسمت اول)

استرداد استقلال کامل افغانستان یک واقعیت مسلم تاریخی است که نمیتوان از آن انکار کرد! (قسمت دهم و آخر)

استرداد استقلال کامل افغانستان یک واقعیت مسلم تاریخی است که نمیتوان از آن انکار کرد! (قسمت نهم)

استرداد استقلال کامل افغانستان یک واقعیت مسلم تاریخی است که نمیتوان از آن انکار کرد! (قسمت هشتم)

استرداد استقلال کامل افغانستان یک واقعیت مسلم تاریخی است که نمیتوان از آن انکار کرد! (قسمت هفتم)

استرداد استقلال کامل افغانستان یک واقعیت مسلم تاریخی است که نمیتوان از آن انکار کرد!

استرداد استقلال کامل افغانستان یک واقعیت مسلم تاریخی است که نمیتوان از آن انکار کرد! (قسمت پنجم)

استرداد استقلال کامل افغانستان یک واقعیت مسلم تاریخی است که نمیتوان از آن انکار کرد! (قسمت چهارم)

استرداد استقلال کامل افغانستان یک واقعیت مسلم تاریخی است که نمیتوان از آن انکار کرد! (قسمت سوم)

استرداد استقلال کامل افغانستان یک واقعیت مسلم تاریخی است که نمیتوان از آن انکار کرد! (قسمت دوم

استرداد استقلال کامل افغانستان یک واقعیت مسلم تاریخی است که نمیتوان از آن انکار کرد! (قسمت اول)






اقتصاد جنگ و بحران پولی و مالی افغانستان از کودتای ثور تا سقوط طالبان - (بخش هشتم و آخر)


داکتر سیدعبدالله کاظم
داکتر سیدعبدالله کاظم درماه جدی 1320 شمسی (جنوری 1942) در چارباغ ـ شهرکابل در یک خانواده سرشناس چشم به جهان گشود، بعد از فراغت از لیسه حبیبیه و پوهنحی اقتصاد پوهنتون کابل درسال 1963 شامل کدر تدریسی آن پوهنحی گردید. در سال 1971 پس از اخذ درجه دوکتورا در«رشته اقتصاد و علوم اجتماعی» از اطریش (ویانا) به کشور عودت کرد و به حیث استاد در پوهنحی اقتصاد پوهنتون کابل مجدداً شروع به تدریس نمود. در سال 1973 به رتبه علمی «پوهندوی» ارتقا کرد ونخست به حیث آمر دیپارتمنت اقتصاد تصدی (رشته صنعت) و سپس از 1974 تا 1978 به حیث رئیس آن پوهنحی ایفای وظیفه کرد.
بعد از کودتای ثور با جمعی از استادان به تشکیل «حزب وحدت ملی افغانستان» پرداخت و متعاقباً با تعدادی از اعضای مؤسس آن حزب توسط حکومت خلقی ـ پرچمی گرفتار و برای مدت 19 ماه در پلچرخی زندانی شد. بعد از رهائی از زندان در اپریل 1980 به حیث آمر بانک ملی افغان به لندن رفت، ولی از اشغال رسمی وظیفه خودداری کرد وپس از دو ماه نخست به جرمنی و بعد به ایالات متحده امریکا پناهنده شد. او ازاواخر 1981 تا اکنون به ایالت کالیفورنیا در شهر «سن هوزه» اقامت دارد.